سفارش تبلیغ
صبا ویژن





چی بودم و چی شد

سلام

نمیدونم کسی میخونه نوشته هامو یا نه یا درکم میکنه!!؟؟؟3سال قبل با یه پسر آشنا شدم بعد از یه مدت بدجور دیوونش شدم واسه هم میمردیم هر از گاهی میرفتیم تو پارک و... که خلوت باشه و کسی مارو نشناسه که همدیگرو ببینیم رو نیمکت پارک مینشستیم و دستمون تو دست هم بود و حرف میزدیم خیلی دوستی خوب و پاکی بود اولین بار بود عاشق میشدم برام حال عجیبی بود همش لبخندمیزدم و شاد بودم هر چی میشد به هم میگفتیم همش اس یزدیم شبا با هم یا حرف میزدیم یا اس میدادیم و با گوشی تو دستمون خواب میرفتیم وای خدا که چه روزای خوبی بود من نیما رو خیلی دوست داشتم اونم واقعا منو دوست داشت چون هیچوقت ازم کارای که نمیخواستم انجام بدم و نخواست واقعا پاک بود همیشه با عشق اون زندگی میکنم هیچوقت فراموشش نمیکنم 7ماه از دوستیمون گذشته بود روز تولدش رسید نتو نستم واسش چیزی بگیرم آخه وضع مالی خانواده ام خوب نبود و خودمم چیزی نداشتم براش با کاغذ و مداد رنگی کارت تبریک درست کردم واقعا هم خوب شد آخه نقاشیم خوبه واقعا خوشکل شده بود رفتم واسه دیدنش ا خجالت از تو کیف بیرون آوردم و بهش دادم و گفتم بخدا نتونستم واست چیز بهتری بیارم دوست داشتم برات یه چیزی بگیرم اما نتونستم اما نیما سریع صورتم و بوسیدو گفت دیوونه من که ازت هدیه نمیخوام همین که خودت هستی برام کافیه نمیدونی هدیه ات چقدر واسم ارزش داره بهترین و باارزش ترین هدیه ای که تو این چندسال گرفتم هدیه تو هستش بعد هم بهم گفت بابام رام ماشین گرفته هدیه بابامو ببین یه پراید سفید بود گفت از الان دیگه نیاز نیست این همه راه بیام تو این پارک دیگه ماشین دارم با هم میریم دور میزنیم کلی خوش میگذره وای که چقدر خوشحال بودم  خیلی دوستش داشتم بخاطر راحتی من از باباش خواسته بود واسش ماشین بگیره البته وضع مالیشونم بعداز قضیه ماشین فهمیدم توپه تک پسرم بود دفعه های بعد باماشین همدیگرو میدیدیم خیلی خوب بود

یه روز یکی از آشناهای خانوادگیمون که خیلی هم با خانواده ما رفت و امد داشت که من بهش میگفتم عمو علی بهم زنگ زد37سالشه گفت محبوبه خانم یعنی همسرش خونه تنهاست برم شب پیشش بمونم خودش داره میره ماموریت کاری منم گفتم باشه به خانواده بگم بعد میام الان بیرونم گفت باشه پس من قبل از رفتن میام دنبالت میرسونمت خونه پیش محبوبه و میرم و منم قبول کردم.خاله محبوبه و عموعلی 10سال بود که ازدواج کرده بودن اما عمو علی نمیتونست پدر بشه و محبوبه خانمم گله ای نمیکرد و به زندگیش ادامه میداد ولی خیلی دوست داشت یه بچه داشته باشه منو مثل دخترش دوست داشت...رسیدم خونه به مامان گفتم و رفتم یه دوش گرفتم و وسایلمو برداشتم اخه همیشه وقتی خونشون میرفتم زیر3روز نمیشد موندنم اخه ماموریت عمو علی زیاد بودوسایلامو که جمع میکردم مامان امد تو اتاق و گفت یکی از اقوام دور فوت کرده و خبر دادن و باید برن به مراسمش برسن که زشته و گفت تو که پیش محبوبه هستی خیالم راحته و ما هم فردا با اتو بوس میریم...منم ذوق کردم و سریع به نیما زنگ زدم که تا چند روز هرروز میتونیم همدیگرو ببینیم تابستونم که بود ازمدرسه هم خبری نبود ساعت8شب بود که عمو علی اومد دنبالم و بابا قضیه سفر فرداشون رو برای عمو علی گفت و منو سپردن به عمو علی و محبوبه خانم...عمو علی هم گفت نگران نباشید پیش محبوبه هست خیال منم راحته...

سوارماشین شدیم رفت پیتزا گرفت و خوردیم و یکی هم واسه محبوبه خانم گرفت ساعت 9رسیدیم در خونشون پیاده شدیم رفتیم داخل گفت برو تو اتاق همیشگی وسایلاتو بذاز و لباسات و عوض کن بعد هم برو محبوبه رو بیدار کن فکر کنم خوابه و خداحافظی کرد من رفتم تو اتاق یه تاپ و دامن پوشیدم و زنگ زدم به نیما گفتم اومدم خونه عمو علی  و فردا حتما میرم ببینمش و بعد رفتم از اتاق بیرون خیلی با خودم کلنجار رفتم محبوبه خانم رو بیدار نکنم اما واقعا تنهایی حوصله ام سر میرفت رفتم طرف اتاق خواب درو باز کردم لامپ خاموش بود رفتم طرف تخت و صداش کردم محبوبه خانم؟محبوبه خانم؟دستمو گرفت و کشوند رو تخت قلبم داشت از جاش بیرون میومد خدای من عمو علی بود که رو تخت زیر پتو خوابیده بود گفتم عمو علی مگه شما نرفتید؟؟؟محبوبه خانم کجاست؟؟؟گفت فعلا هیچی نگو ...منظورش رو نفهمیدم پتو رو کشید کنار و دیدم هیچی تنش نیست چشمامو بستم گفتم عمو ولم کن ولی محکم دستامو گرفت و لباشو گذاشت رو لبام حالم داشت به هم میخورد نمیدونستم داره چی میشه هرچی گفتم ولم کن گوش نداد و گفت بهش نگم عمو علی بعد هم تاپم رو بیرون آورد و بعد هم دامنم هی خودشو میکشید به بدنم حال عجیبی داشتم ترسیده بودم گیج بودم نمیدونستم چی داره میشه بعد از چند دقیقه سوتین و شرتم هم بیرون آورد دیگه نمیدونستم چیکار کنم جیغ و داد کردم ولی دستش رو گذاشت تو دهنم گازش میگرفتم که ولم کنه اما انگار که نه انگار براش فرقی نداشت شینه هامو جوری میخورد که داشت از جا کنده میشد سر سینه ام سوزش شدیدی داشت دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه قربون صدقه ام مرفت و کارش رو میکرد از بس گریه کردم دیگه نای جیغ زدنم نداشتم از روم بلندشد و پاهامو باز کرد و دهنش و گذاشت اون پایین  من و شروع کرد به خوردنش بدجور میخورد که نمیتونستم حرف بزنم هرچی میخواستم بلندشم نمیشدو فقط میخورد بعد که ولم کرد باز روم خوابید واونجاشو گذاشت بین اونجای منو هی یواش یواش فشار میداد دیگه هیچی نمیگفتم قفط اشک میریختم صدای نفساش تو گوشمه عرق کرده بود و هی میگفت قربونت برم اخ جان جونم چه تنگه اخ اخ بعد از ارضا شدنش بهم دلداریم میداد که هنوز دخترم و نگران نباشم و بدنش و تو بدنم نکرده و هیچکی چیزی نمیفهمه و نباید به کسی بگم منم گفتم به همه میگم گفت باشه بگو تا منم بگم دوست پسر داری باهاش میری بیرون به اون میدی به منم بده چی میشهمن که اونجام از اون بچه بزرگتره بیشتر بهت خوش میگجذره هزرچی قسم خوردم بین من و نیما رابطه بدی نبوده باور نکرد و تحدیدم کرد به همه میگه و نیما رو هم میکشه منم هیچی نگفتم تو این چند روزه همش من تو بغلش بودم همه کار باهام کرد اگه نمیزاشتمش هم کتکم میزد دیگه جون واسم نمونده بود کل روز باهام بود روزی20بار منو میخواست غذانمیخوردم وفقط گریه میکردم زنشو فرستاده بود خونه اقوامشون تو اصفهان که خونه نباشه و من که20سال کوچکتر ازش بودمو میگرفت بغلش و حال میکرد تو این 4روزه احساس میکردم سینه هام شل شده از بس خورده بودنوک سینه ام هم زرخم بود از بس گاز گرفته بود نیما هم باهام حرف نمید چون واسه دیدنش نرفته بودم

وقتی رفتم خونه به کسی نتونستم بگم و بعدها هم که دلش منو میخواست بهم زنگ میزد و با ماشین میرفت جاهای خلوت و تو ماشین کاراشو میکرد بعد ازیه سال رابطه با علی زنشم طلاق داد بیچاره محبوبه خانم یه روز نیما بهم زنگ زد و گفت دیگه منو نمیخواد هرچی دلیلش پرسیدم هیچی نگفت منم همش گریه که حتما با کسی دیگه دوست شده و علی شد هم دم من و همش دلداریم میداد دیگه هش وابسته شده بودم خیلی کمکم کرد که به نیما فکرنکنم دیگه اگه ازم رابطه میخواست با جون و دل خودم میرفتم بغلش حتی به بدنش دست میزدم اونم خوشش میومد حتی بهش گفتم میخوام باش بخورم و اون روز خیلی علی خوشش اومده بود کلی به خانواده ما میرسید خرید میکرد و واسه من لباس میخرید همیشه نیمارو یادمه فراموش نمیشه از ذهنم اما یادمم نمیره که ولم کرد بی دلیل الان 2سال و نیمه علی بامن رابطه داره من20 سالمه و علی40 اما بهش میخوره35سالش باشه خیلی دوستش دارم عاشق بدنشم اونم میمیره واسه بدن من اما نمیدونم چرا واسه زندگی نمیخوامش






اخرین مطالب